تقریبا یک ساعت از اذان ظهر گذشته بود.. سرما خورده بودم خیلی بی حال... از صبحم سر کلاس...
باخودم گفتم نمازو میرم خونه میخونم... از خیابونای دانشگاه همینطوری سرم پایین بود رد می شدم.. سرمو بلند کردم... چشمم به جمعیتی از دانشجو ها خورد که همینجوری وایساده بودن و همه تیپ آدمی بینشون بود و (البته بیشتر مذهبی)... کنجکاو شدم جلو رفتم... که تابلوی مسجد... جلوی چشمم ظاهر شد... و برای اولین بار با مسجد دانشگاه رو به رو شدم... جلوتر که رفتم فهمیدم جمعیت جلوی مزار شهدای گمنام ... تازه فهمیدم که دانشگامون 5 تا شهید گمنامم داره... کنار شهدا که رفتم کلی انرژی گرفتم و نمازمم همونجا تو مسجد دانشگاه خوندم...(انقدر انرژی گرفته بودم که کلی هم دور و بر مسجد دانشگاه گشتم و چیزا و جاهای جدید پیدا کردم...)
خدایا شکرت ... شهدا دعوتم کردن مسجد دانشگاه...