در زیارت اربعین حسینی وقتی اصرار میزبانان برای پذیرایی از زائرین رو دیدم که مدام با جملات : " هلی بیکم زائر... هلی بیکم... یا زوار الحسین ع ..." از زوار دعوت... نه .. به زوار التماس می کردند... که کمی از نذر ما بچشید یا شبی را در موکب ما بگذرانید... خود به خود به یاد حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مورد حکومت امام زمان افتادم که فرمودند...
در حکومت حضرت مهدی (ع) هیچ کس فقیر نمی ماند، مردم برای صدقه دادن، به دنبال نیازمند می گردند و پیدا نمی کنند.
به هر که مال را عرضه کنند، می گوید :
من بی نیازم.
(مسند احمد2 :53)
و به نظرم این گوشه ای از حکومت امام زمان عج است... که امام حسین علیه السلام به راه انداخته...
کارت دعوت ماه مبارک فرستاده اند:
پاک وارد شوید!
ورود گناه و منیت ممنوع!
به همراه خودتان تشریف بیاورید...
برای دیدن تصویر در اندازه پروفایل با ذکر صلوات بر روی آن کلیک کنید.
طراحی برای گروه تربیتی فرهنگ بهتر...اینم فال یلدای ما...
یلدایی که بسیار طولانی شده... و یار باز نمی گردد از غیبت طولانی خود... غیبتی که هم شب است و هم یلدایی بلند...
پ.ن: همینطوری یهویی رفتم سراغ قفسه کتابا و حافظم رو برداشتم... رو به قبله بازش کردم... و واقعا اولین عبارتی که به چشمم خورد همین مصرع بود...
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور...
یه شب با رمز "یا فاطمه الزهرا" عملیات کربلای 5 آغاز شد و در طول چند ماه حاج حسین خرازی به همراه 65 هزار رزمنده دیگر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و خط عراق را شکستند تا مسیر کربلا را برای هم وطنان خود باز کنند.
امسال هم من برنامه کربلای 94 خودم رو به حاج حسین سپردم تا مسیر کربلا را برای من باز کند و به عینه دیدم که بسیاری از کار هایی که قرار بود به سختی انجام بشه و یا شاید حتی انجام نشه، به راحتی انجام شد. و خوشبختانه مسیر برای من هم باز شد... حلال کنید...
ثواب این سفر زیارت اربعین تقدیم به حاج حسین خرازی...
پ. ن . میشد خیلی بهتر و قشنگ تر حق مطلب رو ادا کرد... ولی الان ساعت 12:29 شبه و من هم دیشب 2 ساعت کلا خوابیدم و ساعت 2 باید حرکت کنم به سمت فرودگاه...
بهتر از این که کسی لحظه ی پابوسی تو نفس آخر خود را بکشد پا نشود...
تقریبا یک ساعت از اذان ظهر گذشته بود.. سرما خورده بودم خیلی بی حال... از صبحم سر کلاس...
باخودم گفتم نمازو میرم خونه میخونم... از خیابونای دانشگاه همینطوری سرم پایین بود رد می شدم.. سرمو بلند کردم... چشمم به جمعیتی از دانشجو ها خورد که همینجوری وایساده بودن و همه تیپ آدمی بینشون بود و (البته بیشتر مذهبی)... کنجکاو شدم جلو رفتم... که تابلوی مسجد... جلوی چشمم ظاهر شد... و برای اولین بار با مسجد دانشگاه رو به رو شدم... جلوتر که رفتم فهمیدم جمعیت جلوی مزار شهدای گمنام ... تازه فهمیدم که دانشگامون 5 تا شهید گمنامم داره... کنار شهدا که رفتم کلی انرژی گرفتم و نمازمم همونجا تو مسجد دانشگاه خوندم...(انقدر انرژی گرفته بودم که کلی هم دور و بر مسجد دانشگاه گشتم و چیزا و جاهای جدید پیدا کردم...)
خدایا شکرت ... شهدا دعوتم کردن مسجد دانشگاه...