دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت « تا یادم نرفته این رو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور، یه تیکه زمین بود، گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته،بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته. پولش رو به صاحبش بدیم.»
برای دیدن تصویر در اندازه اصلی با ذکر صلوات بر روی آن کلیک کنید.
ثواب این طراحی تقدیم به شهید حمید باکری
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
باقی همه بی حاصلی بل هوسی بود
دلمان سخت گرفته ارباب از دوری ماه عزایت...
تا وقت می کنیم حسینیه می رویم ما سالهاست شیعه ی گریان جاده ایم
داریم با حسین حسین پیر می شویم خوشحال از این جوانی از دست داده ایم...
پ.ن:طراحی با دلی شدیدا گرفته از پایان اوقات عزای سید الشهدا... دل تنگ حرم ارباب... باشد که قبول شود...
باشد قرار و وعده ما جنت الحسین دنیا برای سینه زدن جایمان کم است...
ثواب این طراحی تقدیم به ساحت مقدس حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها...
اینم فال یلدای ما...
یلدایی که بسیار طولانی شده... و یار باز نمی گردد از غیبت طولانی خود... غیبتی که هم شب است و هم یلدایی بلند...
پ.ن: همینطوری یهویی رفتم سراغ قفسه کتابا و حافظم رو برداشتم... رو به قبله بازش کردم... و واقعا اولین عبارتی که به چشمم خورد همین مصرع بود...
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور...
یه شب با رمز "یا فاطمه الزهرا" عملیات کربلای 5 آغاز شد و در طول چند ماه حاج حسین خرازی به همراه 65 هزار رزمنده دیگر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و خط عراق را شکستند تا مسیر کربلا را برای هم وطنان خود باز کنند.
امسال هم من برنامه کربلای 94 خودم رو به حاج حسین سپردم تا مسیر کربلا را برای من باز کند و به عینه دیدم که بسیاری از کار هایی که قرار بود به سختی انجام بشه و یا شاید حتی انجام نشه، به راحتی انجام شد. و خوشبختانه مسیر برای من هم باز شد... حلال کنید...
ثواب این سفر زیارت اربعین تقدیم به حاج حسین خرازی...
پ. ن . میشد خیلی بهتر و قشنگ تر حق مطلب رو ادا کرد... ولی الان ساعت 12:29 شبه و من هم دیشب 2 ساعت کلا خوابیدم و ساعت 2 باید حرکت کنم به سمت فرودگاه...
بهتر از این که کسی لحظه ی پابوسی تو نفس آخر خود را بکشد پا نشود...
تقریبا یک ساعت از اذان ظهر گذشته بود.. سرما خورده بودم خیلی بی حال... از صبحم سر کلاس...
باخودم گفتم نمازو میرم خونه میخونم... از خیابونای دانشگاه همینطوری سرم پایین بود رد می شدم.. سرمو بلند کردم... چشمم به جمعیتی از دانشجو ها خورد که همینجوری وایساده بودن و همه تیپ آدمی بینشون بود و (البته بیشتر مذهبی)... کنجکاو شدم جلو رفتم... که تابلوی مسجد... جلوی چشمم ظاهر شد... و برای اولین بار با مسجد دانشگاه رو به رو شدم... جلوتر که رفتم فهمیدم جمعیت جلوی مزار شهدای گمنام ... تازه فهمیدم که دانشگامون 5 تا شهید گمنامم داره... کنار شهدا که رفتم کلی انرژی گرفتم و نمازمم همونجا تو مسجد دانشگاه خوندم...(انقدر انرژی گرفته بودم که کلی هم دور و بر مسجد دانشگاه گشتم و چیزا و جاهای جدید پیدا کردم...)
خدایا شکرت ... شهدا دعوتم کردن مسجد دانشگاه...